بزرگترین مجموعه سخنان کوتاه و فلسفی با تاکید بر : FRIEDRICH VILHELM NIETZSCHE
**************************************/OMID AZIMI Private WEB Www.TOJIH.Lxb.ir

اشو و نیچه

اشو بارها راجع به نیچه حرف زده. در یکی از سخنرانی هاش، اوشو، نیچه را بزرگترین فیلسوف تمام تاریخ معرفی میکنه که هیچ کسی به اندازه اون نمی تونسته و نمی تونه از تمام ظرفیت ذهنش استفاده کنه. البته اوشو همین امر رو علت جنون نیچه میدونه که نتونسته از ذهنش عبور کنه و به فراسوی ذهنش بره. به زعم اوشو اگه نیچه مراقبه بلد بود دیوانه نمیشد. اوشو، ونگوگ نقاش بزرگ را هم یک مثال دیگر از بزرگمردان غربی میدونه که به بن بست فکری میرسه و خودکشی میکنه.

در نوشتار زیر، اوشو راجع به اندیشه های نیچه در کتاب دجال حرف می زنه. اوشو میگه که نیچه این کتابو در تیمارستان می نویسه که البته اشتباهه! نیچه این کتابو در سیلس ماریا و پیش از دیوانگیش مینویسه ولی پس از جنونش منتشر میشه. نگاه اوشو نگاه بکر و تاثیرگذاریه. اوشو با مهارت تمام، تو را از بن بست فلسفه رها و به افق عرفان سوق میده.

 


نیچه در کتاب خودش به نام "ضدمسیح" می گوید،"مردمی که هنوز خود را باور دارند، بازهم خدای خودشان را دارند. آنان شرایط خودشان را که موجب رستگاری می دانند، فضایل خودشان را، در آن خدا، مورد ستایش قرار می دهند __آنان خوشی هایشان را، احساس قدرتمند بودنشان را، در موجودی فرافکنی می کنند که از او بخاطر این ها سپاسگزاری می کنند." آیا ممکن است نظر بدهید؟


نیچه این کتاب خود، ضدمسیحThe Antichrist ، را در تیمارستان نوشت. ولی او چنان نابغه ای بود که باوجودی که تمام روانکاوها او را دیوانه تشخیص داد ه بودند، کتاب هایش اثبات می کند که آنان خطا کرده اند. او حتی در جنون خودش بسیار بسیار سلیم تر از این به اصطلاح روانشناس ها و روانکاو های شما بود. حتی در مرگش __ او آخرین نامه اش را برای دوستی نوشت__ نیز فراموش نکرد.... او همیشه نام خودش را چنین امضا می کرد، "ضدمسیح، فردریش نیچه"! حتی در لحظه ی مرگش نیز از یاد نبرد تا بنویسد، "ضد مسیح"، و سپس نام خودش را.و در آن تیمارستان او مطالب بسیاری نوشت که اهمیت بسیار دارند. "ضدمسیح" کتابی است که به شما کمک می کند تا ژرفای فریدریش نیچه را درک کنید. باوجودی که او هرگز به ورای ذهن نرفت، توانست با ذهن خودش ترتیبی بدهد که به اوج هایی والا و ژرفایی عظیم دست بیابد.او تمام عمرش با مسیح مخالف بود. او گفت، "آموزش های مسیح اهانتی به بشریت است، زیرا او بشریت را گوسفند می خواند و خودش را چوپان. او می گوید که بشریت مرتکب گناه اولیه شده است و او خودش را ناجی می خواند. فقط به او باور بیاور و نجات داده خواهی شد؟ این یک اهانت غایی به کسی است که درک می کند."برای همین است که سکیتو گفت، "من ترجیح می دهم که در دورخ تا ابد رنج ببرم تا اینکه باردیگر از تو سوال کنم. ما باهمدیگر سازگار نیستیم. هماهنگی بین قلب من و قلب تو وجود ندارد. سفر من به نزد تو عبث بوده است."

نیچه در کتاب ضد مسیح نکات بسیار زیادی را می گوید. تمام آموزه های او در مورد "فراانسان"superman است. خدا مرده است و انسان آزاد است تا یک فراانسان باشد، اینک نیازی نیست که او یک برده باشد. اینک انسان می تواند آزادی خویش را اعلام کند، و او در این آزادی خود، یک فراانسان خواهد شد. با وجود خدا، انسان فقط برده ای بود که نزد تندیس ها و متون مذهبی زانو زده و مانند یک گدا نزد خدا دعا می کند و به ناجیان و پیامبران و مهدی ها__ که نفس های اماره ی عظیمی هستند___ باور آورده است.

تمامی بشریت به سمت یک برده داری عظیم معنوی هدایت شده است.

نیچه به این دلیل با مسیح مخالف بود که او دروغ می گفت، "فقرا برکت یافتگان هستند، زیرا که وارثان ملکوت الهی هستند." این یک دروغ است. او فقط به فقرا تسلیت می دهد. و تسلی دادن به فقرا یعنی ازبین بردن هرگونه امکان انقلاب. این کاری است که تمام مسیحیان انجام می دهند. آنان محافظان سرمایه داری هستند؛ آنان از کسانی محافظت می کنند که در قدرت هستند و به فقرا سخنان تهی و تسلیت بخش می دهند: "فقرا برکت یافته هستند!" مزخرف!و فقط برای دادن یک تسلی عمیق تر به فقرا، مسیح ثرومندان را تقبیح می کند. او می گوید، "امکانش هست که شتری از سوراخ سوزن عبور کند، ولی هیچ امکانی وجود ندارد که یک ثروتمند از دروازه ی بهشت عبور کند." این فقط برای این است که فقرا احساس خوبی پیدا کنند: فقر آنان یک چیز معنوی است، نعمتی از سوی خدا است! آنان برکت یافته هستند! مردمانی چون مسیح موجب فقر هستند و امکان انقلاب و تغییر ساختار جامعه را ازبین برده اند. آنان مانع این بوده اند که یک جامعه ی بدون طبقه ایجاد شود که در نهایت جامعه ای پدید آید که حتی وجود دولت نیز مورد نیاز نباشد.مردمانی مانند مسیح ناجی نیستند، بلکه تسلی دهنده هستند. عملکرد آنان، ولو بطورناخودآگاه، محافظت و نگهداری از صاحبان منافع در جامعه است. این دلیلی است که نیچه پیوسته در ابتدای نام و امضای خودش می نوشت، "ضدمسیح". او در این مورد بسیار روشن بود.مسیح می گوید، "اگر کسی به یک طرف صورتت سیلی زد، طرف دیگر صورتت را به او بده." نیچه این را نمی پذیرد، و من با نیچه موافق هستم و نه با مسیح. دلیلش؟ نیچه یک استدلال کامل برای این می دهد. او گفت؛ "اگر طرف دیگر صورتت را به آن شخص بدهی، به او اهانت کرده ای. به او می گویی، <من از تو مقدس تر هستم. تو فقط یک فروانسان هستی>" هیچکس قبل از نیچه این جمله را یک اهانت ندیده است: برای همین است که من او را یک انسان اصیل می خوانم. او فقط یک چیز را ازکف داده: مراقبه را. وگرنه، ما یک بودا بزرگ تر از خود گوتام بودا می داشتیم، زیرا او مطلقاٌ انسانی معاصر بود.

آیا درک می کنید که او چه گفته؟ وقتی که طرف دیگر صورتت را در اختیار آن فرد می گذاری، انسانیت آن فرد را مردود می سازی. می گویی، "من یک قدیس هستم و تو فقط یک انسان معمولی هستی." نیچه می گوید، "وقتی کسی به یک طرف صورتت سیلی می زند، تا حد ممکن به سختی او را بزن. این شما را برابر می کند." تو شرافت آن فرد را بعنوان یک موجود انسانی می پذیری، و می گویی، "من نیز یک موجود انسانی هستم. من از تو برتر نیستم، من از تو مقدس تر نیستم." استدلالی عجیب، ولی مطلقاٌ کامل.

نیچه در کتابش، ضدمسیح می گوید، "مردمانی که هنوز خود را باور دارند، هنوز هم خدای خودشان را دارند."

اینک آنان خودشان خدا شده اند. ولی او چیزی از مراقبه نمی داند، مشکل در این است. در مراقبه، تو همچون یک نفس وارد می شوی، ولی هرچه عمیق تر بروی، آن نفس نیز بیشتر پژمرده می شود. زمانی که عاقبت به مرکز خودت برسی، دیگر وجود نداری. موضوع خدابودن برنمی خیزد. تو به یقین خدا هستی، زیرا که تمامی جهان هستی خداگونه است. ولی این یک سفرنفسانیego trip نیست، زیرا سفرنفسانی به دیگران نیاز دارد که از تو فروتر باشند، نیاز به این است که تو برتر باشی.

در مراقبه ی عمیق، تو می دانی که حتی درختان نیز با تو برابر هستند، که حتی حیوانات و پرندگان و صخره ها با تو برابر هستند. تمامی جهان هستی در یک برابری عظیم قرار دارند. این چیزی است که من بارها و بارها گفته ام. فقط یک انسان معنوی و مراقبه گون می تواند یک کمونیست و یک عصیانگر اصیل باشد و نه هیچ کس دیگر. زیرا هرچه عمیق تر وارد خودت بشوی، بیشتر محو و نابود می شوی، دیگر وجود نداری. پس موضوع برتری طلبی نفسانی وجود ندارد و نفس اماره سر بر نمی آورد. ناگهان تمامی هستی درست مانند خودت می شود. نفس غایب است، "من" غایب است؛ تنها یک حضور نور، یک آگاهی و مشاهده گری وجود دارد. و به نظر می رسد که تمامی جهان هستی همچون تو ساکت است، همچون تو مسرور است. بالاتر و پایین تر وجود ندارد.

هردوی این نهضت ها __ کمونیست و هرج و مرج طلبی__ به نوعی شکست خورده اند، زیرا آنان نکته ی اساسی برابری را ازدست داده اند. فقط یک مراقبه کننده می داند که همه چیز برابر است، زیرا ما همگی بخش هایی از یک گیتی زنده هستیم. شکل های متفاوت و ظواهر مختلف زیبایی آفرین هستند، زیرا تولید تنوع می کنند. ولی در ژرفای ریشه ها، همان عصاره جاری است؛ همان عصاره ی تغذیه کننده که در درختان جاری است، آن چه که به یک گل تبدیل می شود، همان هم در تو جاری است، ابداٌ تفاوتی وجود ندارد. هیچکس برتر نیست، هیچکس کهتر نیست.

حق با نیچه است. اگر مردم مراقبه گون نباشند و مفهوم خدا را رها کنند، خودشان خدا می شوند، زیرا چه کسی مانع آنان خواهد بود؟ نفس هایشان مطلقاٌ باد خواهد کرد، آنان بیشتر و بیشتر نفسانی می شوند. وقتی خدا وجود داشت، آنان فروتن بودند؛ از تنبیه، از دوزخ هراس داشتند. حالا که خدا وجود ندارد، چه کسی مانعشان خواهد شد که به نفس های بزرگ تبدیل نشوند؟

زمانی، کسی به ناپلئون بناپارت اعتراض کرد که، "آنچه تو می کنی برخلاف قانون اساسی کشور است." ناپلئون گفت، "من قانون هستم. آن قانون اساسی را بینداز دور. هرآنچه من می گویم قانون اساسی است." اینک این باید رخ بدهد. انسان نفسانی خودش قانون می شود. مردمان نفسانی خدایان می شوند.

جنگ جهانی دوم برای مردم ژاپن یک ضربه بسیار بزرگ بود، نه به سبب هیروشیما و ناکازاکی، بلکه به سبب شکست خدای خورشیدSun God . آنان باور داشتند که پادشاه آنان یک خدای خورشید بود، او یک انسان نبود، نمی توانست شکست بخورد! از آنجا که او هرگز شکست نخورده بود، آن مفهوم شکست ناپذیری خدای خورشید در اذهان مردم بیشتر و بیشتر حک شده بود: "او نمی تواند شکست بخورد، قدرتی وجود ندارد که بتواند اورا شکست دهد. او دیگر فقط یک انسان نیست، یک خدا است، یک خورشید-خدا." ولی تمام شاهان و امپراطوران بزرگ باور داشته اند که در قدرت با خداوند شریک هستند. اگر خدا وجود نداشته باشد، شاهان شما، امپراطوران شما، مردمان صاحب قدرت شروع می کنند به فکر کردند که، "ما خدا هستیم و بقیه فقط موجوداتی انسانی هستند."

پس نیچه حق دارد، اگر با مراقبه آشنا نباشی، ذهن پدیده ای خطرناک است. بدون خداوند، می تواند بسیار باد کند.

می تواند خودش را خدا انگارد.

به یاد داستانی زیبا افتادم: ماجرا در زمان خلافت عمر در بغداد رخ داد. مردی مدعی شد که با پیامی تازه از سوی خدا آمده است و پیام او یک بهبود بخشی بر قرآن مقدس بود. بی درنگ او را دستگیر کردند و نزد خلیفه عمر آوردند.

"این مرد ادعا می کند که از سوی خداوند آمده است و پیامی جدید برای بشریت دارد و پیامش از قرآن محمد پالایش یافته تر است."

محمدیان هیچگونه بهبود و پالایشی را برای قرآن نمی پذیرند، این آخرین کلام خدا است! هر مذهب همین را می گوید. پیام ماهاویر برای جین ها "آخرین" است: هیچ چیز نمی تواند تغییر کند، هیچ چیز نمی تواند پالایش شود. سخنان بودا برای بوداییان نیز چنین است. در مورد مسیح و موسی هم همین است __ هر پایه گذار مذهب در دنیا کوشیده است تا این را جا بیندازد که، "من آخرین ایستگاه هستم، همه چیز با من متوقف می شود، ازاین پس، تکاملی وجود ندارد."

ولی روند تکامل اهمیتی به این مردمان نمی دهد، به پیشرفت خود ادامه می دهد و پیش می رود.

خلیفه عمر بسیار خشمگین بود، او گفت، "تو یک مسلمان هستی و ادعا می کنی که پیامبر بهتری از محمد هستی؟"

آن مرد گفت، "البته، زیرا من پس از سالیان زیاد آمده ام. دنیا تغییر کرده است، زمانه عوض شده است، ما به یک قرآن تازه نیاز داریم. من آن را آورده ام."

عمر بسیار خشمگین شد. به سربازانش گفت، "خوب حسابش را برسید! او را برهنه کنید و به ستونی در زندان ببندید و هفت روز او را کتک بزنید. نگذارید بخوابد و به او خوراک ندهید. پس از هفت روز من می آیم و خواهم دید که آیا تغییر عقیده داده یا نه."

آن مرد را برای هفت روز تمام پیوسته شکنجه دادند: بدون خواب و بدون خوراک و کتک زدن مداوم.

وقتی در روز هفتم عمر به زندان رفت، آن مرد غرقه در خون بود، تمام بدنش کبود و خون آلود بود.

عمر گفت، "حالا چه فکر می کنی؟ آیا تغییر عقیده داده ای یا نه؟"

مرد خندید و گفت، "وقتی که از بهشت با آن پیام تازه برای بشریت آمدم، خدا به من گفت که شکنجه خواهم شد.

هر پیامبری شکنجه شده است. این هفت روز کاملاٌ اثبات کرد که من یک پیامبر هستم. خداوند حق داشت!"

عمر نمی توانست آنچه را که شنیده باور کند. و در همین لحظه، صدایی از ستونی دیگر از مردی برخاست که یک ماه پیش به آنجا آورده شده بود. او مدعی شده بود که، "من خود خدا هستم!" پس او را به مدت یک ماه تحت شکنجه قرار داده بودند. عمر کاملاٌ او را ازیاد برده بود و به این پیامبر تازه توجه داشت! ولی آن مرد ناگهان فریاد کشید، "عمر! من خدا هستم! مراقب باش! من پس از محمد هیچ پیامبری را به دنیا نفرستاده ام! این مرد دروغ می گوید!"

با این مردم چه می توانید بکنید؟ فقط دیوانه هستند!

هیچ روانشناس یا روانکاوی که نسبت به تحلیل علمی و رویکرد علمی خود صداق باشد نمی تواند بگوید که مسیح سالم بوده. این مرد خودش را "پسر خدا"می خواند: او نیاز به بستری شدن دارد! او به مصلوب شدن نیازی ندارد؛ این کار مطلقاٌ اشتباه است. او جنایتی مرتکب نشده است، او فقط دیوانگی اش را اعلام می کند! و شما مردمان دیوانه را به صلیب نمی کشید، به آنان ترحم می کنید، آنان به روان درمانی نیاز دارند. ولی متاسفانه در آن زمان نه روانشناسی وجود داشت و نه روان درمانی. زمانه منتظر یک یهودی دیگر بود: زیگموند فروید، تا آن را ابداع کند. ولی او بسیار دیر آمد، دو هزارسال بعد پس از آن که نخستین یهودی، مسیح، به صلیب کشیده شد.

این واقعاٌ یک بیماری خودبزرگ بینی است. اگر خدا وجود نداشته باشد، آنوقت هرامکانی وجود دارد که هر ذهن نفسانی به سمت تفریط کشیده شود. او نخست در برابر خدا زانو می زد. حالا که آن خدا وجود ندارد، او به سمت دیگر افراط کشیده می شود. اینک او مدعی می شود، "من خدا هستم." در هردو مورد خدایی باید وجود داشته باشد!

ولی این جمله ی نیچه تجربه ی کسی است که فقط ذهن را می شناسد و نه هیچ چیز دیگر را فراسوی ذهن. وقتی شروع می کنی به رفتن به فراسوی ذهن، دیگر وجود نداری. کسی وجود ندارد که بگوید، "من پسر خدا هستم." کسی وجود ندارد که بگوید، "من ناجی بشریت هستم"، یا "من پیامبر هستم"، یا، "من تجلی خدا هستم." تمام این مردم فقط دیوانه هستند. شما مردمان دیوانه را پرستیده اید، زیرا که مدعی شده اند که خودشان خدا هستند. تمام این به اصطلاح پایه گذاران مذهب نیاز به روان درمانی دارند.





BY امید عظیمی_OMID AZIMI

سالومه چه کسی بود و ارتباط او با نیچه.

توجه شما رو جلب میکنم به مطلبی با عنوان زرتشت،نیچه و لو سالومه از مترجم کتابهای نیچه سعید فیروزآبادی که انصافاً هم جامع ست و تقریباً تمام جرئیات مهم رو شامل میشه و هم مستند و موثقه و از این بابت خیالتون راحت باشه.من فقط تعدادی عکس اضافه کردم تا مطلب خووندنی تر بشه.در انتها هم فایل پی دی افِ ش رو واسه دانلود گذاشتم.

 

بی شک بسياری از کسانی که با آثار نيچه هتا آشنايی سطحی دارند، آن گزيده گویی مشهور او را می شناسند: "به سراغ زنان مي روی؟ تازيانه را فراموش نکن!" اين عبارت را چون بسياری از انديشه های نيچه دگرگونه پنداشته اند و هر کسی از ظن خود آن را در يافته است. اين چنين عده ای او را زن ستيز دانسته اند و فمينيست ها دريافتی کاملا متفاوت از اين عبارت دارند. ولی آن کسی که چنين جمله ای را بيان می کند، به کدام دليل با زن و مردی عکس می اندازد و و در دست زن ايستاده بر ارابه تازيانه ای مي دهد؟

 

لو سالومه، پاول ره و نیچه، لوزان 1882-تنها سند موجود از دوستی کوتاه اما پر فراز و نشیب فریدریش،لو و پاول-این عکس به اصرار نیچه و اکراه رِه و سالومه گرفته شد.

 

اين زن کيست، که نيچه جلوی ارابه او ايستاده و اين چنين از گوشه چشم به ما مي نگرد؟

 همگان باور دارند که زندگي هيچ فيلسوفي چون نيچه با انديشه او در هم نياميخته است. از اين رو تصوير ياد شده هم معمایی از وجود اين فيلسوف را منعکس می سازد. اکنون پس از 120 سال گوشه ای از رمز و راز نهفته در اين تصوير آشکار شده است. منظورم لو فون سالومه و پاول ره است. در اين نوشتار خواهيم کوشيد تا ارتباط بين نيچه و اين دو دوست را مشخص کنيم و روشن کنيم که به چه دليلی نيچه انديشه نگارش زرتشت را مرهون لو سالومه می داند.

لو سالومه، نابغه ای اروپایی

 نخستین بار که سال ها پیش به بررسی ادبیات آغاز سده بیستم آلمان می پرداختم، در شرح حالی از راینر ماریا ریکله داستان سفر او به روسیه همراه با بانویی به نام آندره اس سالومه را خواندم. 

بعد ها دریافتم که تنها سالومه الهام بخش شاعری شوریده سر چون ریکله نبوده است، بلکه نیچه و فروید نیز از او تاثیر پذیرفته اند. سه نام یاد شده یادآور سه اندیشمند بزرگ اروپا در اواخر سده نونزدهم و آغاز سده بیستم است. افزون بر این همسر لو، یعنی فریدریش کارل آندره اس، ایران شناسی مشهور است که مدت ها در ایران زندگی  و پژوهش می کرده است.

 

 

 لو سالومه و فریدریش کارل آندره اس، نامزدی 1886

 

 

ماریا ریکله (سمت چپ) به همراه لو سالومه(وسط) در روسیه - سال 1890-ریکله ی شاعر در جوانی عاشق لوی 40ساله شد،برایش شعر سرود،همراه با او  به روسیه رفت و به عشق او زبان روسی را فرا گرفت اما بی فایده بود، ریکله هم از لو سالومه جواب "نه" شنید!

 

 

کنفرانس روانشناسان در سال 1911-سالومه ردیف اول نشسته نفر پنجم از چپ- فروید ردیف دوم ایستاده در وسط-  فروید به یکی از نزدیکانش در مورد لو سالومه هشدار داده بود که او زنی زیرک و خطرناک است با این وجود دلبستگی فروید به سالومه انکار ناپذبر بود.

 

لوسالومه 12 فوریه 1861 در سن پترزبورگ به دنیا آمد. خانواده اش در روسیه زندگی می کرد، ولی مادرش اهل هامبورگ بود و اجدادی دانمارکی داشت. پدرش گوستاو فون سالومه ژنرال ارتش روسیه بود و در 25 سالگی به دلیل رشادت در قیام لهستان به سرهنگی رسیده، ولی در اصل آلمانی تبار بود و خانواده اش از سال 1810 در پترزبورگ اقامت کرده بودند.

 

لو کوچکترین فرزند خانواده بود

 

قرن نوزدهم عصر اصلاحات در روسیه ی فئودالی بود-تولد لو در پترزبورگ درست مصادف بود با لغو رعیت داری از سوی الکساندر دوم.

 لو، فرزند کوچک این خانواده، از همان اوان کودکی با زبان های آلمانی و فرانسه نیز آشنا بود و تا 19 سالگی در پترزبوگ ماند. این شهر در آن زمان دروازه تمدن روسیه به غرب بود. در آن دوره زنان نمی توانستند در دانشگاه تحصیل کنند، به همین دلیل لو همراه مادرش در سپتامبر 1880 روسیه را ترک گفت و برای ادامه تحصیل به سوییس رفت، زیرا دانشگاه زوریخ نخستین دانشگاهی بود که زنان را برای تحصیل می پذیرفت. لو با سوییس آشنا بود، زیرا خانواده اش تعطیلات را در سوییس می گذراند و خویشاوندانی نیز در این شهر داشت.

 

لو سالومه در 19 سالگی روسیه را ترک و برای ادامه تحصیل، با مادرش به سوییس رفت- عکس بالا لو را در 21 سالگی نشان می دهد. 

در همان زمان زوریخ مرکزی برای دانشجویان روسی و انقلابی بود. همین گروه قتل  الکساندر دوم را با مشعل جشن گرفتند، ولی لو به این جماعت نزدیک نشد و هتا با دیگر دختران روسی که در آن جا پزشکی می آموختند، نیز ارتباطی نداشت. بلافاصله پس از ورود به زوریخ لو نامه ای به آلویی بیدرمان، استاد الهیات دانشگاه زوریخ، نگاشت و کمی بعد به ملاقات او رفت. بیدرمان که بسیار تحت تاثیر اندیشه های فلسفی کانت، اشلایرماخر و هگل بود، از متالهان پروتستان مهم عصر خود بود و چنان از وجود دانشجویی چون لو سالومه به وجد آمد که اثر اصلی و بزرگ خود با عنوان باورهای مسیحی را "به یاد و خاطره دوستی صمیمانه لو سالومه" تقدیم کرد.

 

دانشگاه زوریخ- لو سالومه بدلیل بیماری نتوانست تحصیلش را در این دانشگاه ادامه دهد.

 

لو در همان نخستین ملاقات توجه استاد را به خود جلب کرد. او تشنه آموختن بود و بیدرمان نیز به یاری اش شتافت تا از مشکلات اداری رها یابد. هتا لو مدرک دیپلم نداشت، ولی استاد در امتحانی ظاهری او را پذیرفت و امکان ادامه تحصیل را برایش فراهم ساخت. نزد همین استاد لو به فراگیری تاریخ عمومی ادیان (بر پایه آموزه های فلسفی) پرداخت و بعد ها منطق و متافیزیک را آموخت.

 

لو سالومه در 22 سالگی-زوریخ سوئیس

 

در همان نخستین سال تحصیل لو سالومه نزد گتفرید کینکل تاریخ هنر را آموخت. کینکل در آن زمان استادی انقلابی و نویسنده ای مشهور بود که او را از آلمان تبعید کرده بودند. در همین زمان لو سروده هایش را به استاد داد تا او را راهنمایی کند. کینکل شعرهای شاگرد را "پر قدرت و زیبا، کاملا اصیل و با احساسی ژرف" دانست و تنها نقص آن ها را وزن و قافیه برشمرد و به دانشجویش توصیه کرد تا "احساس خود را هر چه بیش تر در سروده هایش منعکس کند." در هر حال به رغم نامه ای که کینکل برای او نگاشت، شعرهایش را به چاپ نرساندند. شاید خود او نیز  چندان در پی انتشار این شعر ها نبود، زیرا سال ها بعد در داستان "نبرد بر سر خدا" آن ها را گردآوری کرد. در هر حال هدف اصلی او در زوریخ تحصیل ادیان بود و نه شعر سرایی. شبانه روز تحصیل می کرد و به مطالعه می پرداخت. به همین دلیل هم رفته رفته ضعیف و بیمار شد. در نهایت خون بالا می آورد. پزشکان می گفتند که مبتلا به خونریزی ریوی شده است و نیاز به استراحت دارد.

 

گتفرید کینکل (1882-1815)-استاد الهیات دانشگاه زوریخ- طی نامه ای لو سالومه را به مالویدا فون مایزن بوگ معرفی کرد.

 

به این ترتیب پس از یک سال لو تحصیل خود را نیمه تمام گذاشت و همراه مادر به استراحت گاه های مختلف سفر کرد. پزشکان توصیه کردند که به جنونب اروپا سفر کند و این چنین در سال 1882 به ایتالیا رفتند. پیش از سفر، کینکل نامه ای برای مالویدا فون مایزن بوگ، دوست خود در دوران انقلاب سال 1848 آلمان، نگاشت. مایزن بوگ در رم زندگی می کرد و لو در سال 1876 کتاب او با عنوان خاطرات یک آرمان گرا را خوانده و همچون بسیاری از دختران جوان آن دوران برای این زن انقلابی احترام بسیاری  قایل و مشتاق آشنایی با او بود. نباید فراموش کرد که مایزن بوگ را در آن زمان از پیشروان دفاع از حقوق زنان می دانستند.

 

 مالویدا فون مایزن بوگ (یا میسن بوگ) (1816-1903)-نویسنده ای پیشرو و قابل احترام-دوستی او با نیچه به واسطه آشنایی با آهنگساز معروف ریشارد واگنر بود،این دوستی بعدها با انتشار نیچه علیه واگنر نیچه تیره شد-ماجرای سالومه در محفل ادیبانه ی او کلید خورد.

لو با مادرش بیمار و خسته در آغاز فوریه 1882 به رم می رسد و خود نمی داند که این اقامت سه ماهه بسیار پربار تر از استراحتی کوتاه است. این شهر جاودانی و آثار باستانی آن همه توجه لو را به خود جلب می کند. سفارش کینکل به مالویدا فون مایزن بوگ نیز موثر واقع می شود و مادر و دختر به دیدار مالویدا می روند. این زن آرمان گرا که شاگردان و پیروان بسیاری داشت بلافاصله به لو علاقه مند می شود و او را (به رغم بیماری) آمیزه ای از جدیت و میل به آگاهی و مشتاق زندگی می یابد.

 به خانه مالویدا در خیابان پلویرا زنان و مردان بسیاری می آمدند و عصرها میهمانی چای و متن خوانی و بحث در باب آثار ادبی و فلسفی انجام می پذیرفت. لو یا به آن گونه که او را می نامیدند، این "زن جوان روسی" خیلی زود به دلیل علاقه به شرکت در بحث ها و آشنایی ژرف با فلسفه میهمانی مهم در جمع دوستان شد.

 

خیابان پلویرا (محفل مالویدا) - رم - ایتالیا

 

هفدهم ماه مارس که دوباره همه میهمانان در خانه مایزن بوگ گرد آمده بودند، حضور غیر مترقبه میهمانی باعث شد تا حال و هوایی جدید پدید آید. این میهمان "پاول ره" بود، مردی جوان با موهایی بلند که از مونت کارلو آمده بود و با عجله می خواست انعام خدمتگزار را بپردازد، ولی پولی نداشت.

 

پاول رِه (1849-1901) - نویسنده و استاد دانشگاه - واسط آشنایی نیچه و سالومه

 

این واقعه برای لو بسیار جالب بود و خیلی زود با ره صمیمی شد. پاول ره که 5 هفته پیش را با فریدریش نیچه گذرانده بود، از همان دیدار نخست نسبت به لو احساس علاقه می کرد و هتا آن شب نیز دخترک را تا پانسیون همراهی کرد. این پیاده روی شبانه در نور مهتاب و ستارگان آسمان شهر رم خیلی زود امری عادی برای هر دو شد و گاهی تا ساعت دو نیمه شب ادامه می یافت. خیلی زود ره از لو سالومه خواستگاری کرد، ولی در کمال شگفتی پاسخی منفی شنید. این پاسخ پاول ره را بسیار ناراحت کرد و تنها یک راه پیش روی خود می دید و آن هم گریز بود. ولی پیش از فرار به نزد مالویدا که چون مادری مهربان او را دوست می داشت، رفت و پس از تعریف ماجرا و شنیدن سخنان مالویدا قانع شد که بماند. البته مالویدا تا حدودی پس از شنیدن ماجرای پیاده روی های شبانه ناراحت شد، ولی از دیدگاه لو هیچ اتفاق مهمی رخ نداده بود و هتا پاسخ منفی به درخواست پاول ره هم چندان امر مهمی نبود، زیرا با وجدانی آسوده آگاهانه رفتار کرده بود. با همین وجدان آسوده تصمیم گرفت که از ره بخواهد تا دوست و برادری برایش باشد و موفق شد تا نظر این دوست را برای چنین امری جلب کند. این چنین ره سرخورده از پاسخ منفی به خوستگاری خود، سرانجام پذیرفت تا این نقش را ایفا کند. هتا گامی فراتر از آن نهاد و پیشنهاد کرد که دوستش فریدریش نیچه را نیز در این دوستی شریک سازد، زیرا می دانست که این دخترک بسیار باهوش می تواند نیچه را از تنهایی و انزوا نجات بخشد. ولی خود باید می دانست که وجود نفر سوم در این دوستی  چندان ثمربخش نخواهد بود.

 

نیچه - 1882 - خودش را برای نگارش "چنین گفت زرتشت" آماده می کند اما  کتابهایش را همچنان در گمنامی منتشر میکند.

 

لو با این پیشنهاد موافقت کرد، هرچند در آن زمان از اهمیت فریدریش نیچه و فلسفه او چندان اطلاعی نداشت. لو همچنین تصمیم گرفته بود تا با ره در یک خانه زندگی کند و این چنین فرصت بحث و مطالعه در باب موضوع های مورد علاقه خود را به دست آورد.ناگزیر باید این دوستی و برنامه زندگی مشتترک خود را به مادر و مالویدا  مایزن بوگ اطلاع می داد و همین موضوع سبب ناراحتی آنان شد. هتا مالویدا به او گفت خلاف نظریه اولیه او" لو نمی خواهد از آزادی و فرصت شکوفایی خویش بهره جوید."

 ولی لو باور داشت که مالویدا می کوشد تنها در چارچوب روابط اجتماعی خاص به این تکامل دست یابد و این روابط اجتماعی برای او بسیار کم ارزش و حقیر می نمود. مادر نیز تصمیم گرفت که "زنده یا مرده لو" را به روسیه ببرد. هتا لو به مادرش گفت که تصمیم دارد تا خانه ای اجاره کند و با این دو مرد زندگی کند. مادر ناگزیر به معلم و کشیش پروتستان ژیلو روی آورد و از او خواست تا کمک کند، بی آن که بداند پیش از حرکت به سوی روسیه این کشیش هم از لو خواستگاری کرده و پاسخ منفی شنیده بود. ژیلو نامه ای به لو می نویسد، ولی لو پاسخی محکم به این نامه می دهد که شرح آن در زندگینامه او آمده است.

 

هندریک ژیلو (1916-1836) - این کشیش پروتستان با اینکه 25 سال از لو سالومه بزرگتر بود و دو دختر هم سن لو داشت حاضر بود بخاطر لوی 18 ساله زنش را طلاق دهد.

 

ورود نیچه

 در این بین پاول ره و مالویدا فون مایزن بوگ در نامه هایی جداگانه برای نیچه درباره این دختر شگفت انگیز نوشته و عنوان کرده بودند که نیچه باید حتما با این دختر آشنا شود. او نیز در پاسخ به نامه ره در بیست و یکم مارس 1882 نوشته بود: "به این بانوی روسی سلام مرا برسانید، من به چنین روحیه هایی بس علاقه دام و محتاج چنین انسان هایی برای برنامه ده سال اینده خود هستم."

 همین نخستین نامه نشان می دهد که بعد ها چرا نیچه تا این حد از برخورد با لو سرخورده می شود. آخر بی آن که لو را ببیند، غرق در رویاها و برنامه های خود شده بود. افزون بر این نیچه در ادامه همان نامه نوشته بود: "مساله ازدواج امری کاملا متفاوت است. از نظر من ازدواج نباید بیش از دو سال باشد و تازه با توجه به برنامه ای که در ده سال آینده دارم، این فکر بیهوده است."

 پس از دریافت نامه ای دیگر از ره مبنی بر تصمیم لو برای اجاره خانه ای، نیچه چندان به این موضوع توجه نمی کند و به جای سفر مستقیم به رم، به مسینا می رود و در آنجا نامه ای دیگر از ره دریافت می کند: "شما با این کار، دخترک روسی را به شگفتی واداشته اید و او بسیار مشتاق دیدار شماست ... او دختری بسیار باهوش است و رفتاری کودکانه دارد."

 چهار روز پس از این نامه نیچه واقعا به رم می آید. بلافاصله به ملاقات مالویدا فون مایزن بوگ می رود و با خبر می شود که ره و لو در همان زمان در کلیسای سن پتر روم هستند. نیچه که بسیار از این گونه ملاقات ها لذت می برد، شتابان به کلیسا می رود و با لحنی خاص به لو سلام می کند و می گوید: "کدام ستارگان ما را قسمت یکدیگر کرده است؟" لو بسیار از این شیوه بیان و ملاقات شگفت زده می شود و دوازده سال بعد در کتاب "فریدریش نیچه نگاهی به آثارش" ماجرا را چنین شرح می دهد: "نیچه بسیار کم حرف بود. در زندگی معمولی فردی بسیار محترم و با لطافتی شبیه زنان و روحیه ای پیوسته نیکخواه برای دیگران بود و از آمد و شد همراه با احترام با دیگران لذت می برد. ولی هنگام این آمد و شد پیوسته از پنهان داشتن خویش و زندگی درونی خود خوشحال می شد. یادم می آید با نیچه که برای نخستین بار سخن گفتم در روزی بهاری در کلیسای سن پتر رم بود. در آن نخستین لحظه ها رفتار بسیار متکلفانه او مرا شگفت زده ساخت. ولی این آدم تنها، چندان مرا نفریفت، هرچند پیوسته نقابی بر چهره داشت و چون کسی رفتار می کرد که از کوه و دشت آمده و گویی ردای مردم همه جهان را بر دوش دارد. ولی خیلی زود او خود پرسشی این چنین را مطرح کرد: "در هر آن چه که در ظاهر آدمی وجود دارد، باید پرسید که در پی نهان ساختن چیست؟ چرا میخواهد بیننده را بفربد؟ می خواهد در ذهن مخاطب خود سبب پیدایش چه پیش داوری شود؟ این فریب تا چه حد ادامه خواهد یافت و او خود را تا چه حد می فریبد؟"

 

کلیسای سن پتر روم - نخستین ملاقات نیچه و سالومه اواخر آوریل 1882 اینجا اتفاق افتاد.

 

 همان گونه که از این یادداشت ها بر می آید، نخستین برخورد با نیچه چندان توجه لو را جلب نکرد، زیرا نیچه مردی میان بالا بود با رفتاری آرام و موهایی خرمایی که به بالا شانه زده ود، چندان جذاب به نظر نمی رسید. ولی بعد ها لو دریافت که این حالت ساده نیچه، پنهان گر تنهایی خاموش اوست و همین نخستین احساس سبب شد که اسیر ظاهر نیچه نشود. لو خود وضعیت بینایی نیچه را چنین شرح می دهد: "چشمانی نیمه بینا داشت که اصلا نشانی از جستجوگری نداشت و نگاه خیره بسیاری از افراد کم بین در آن دیده نمی شد. این چشمان چون محافظ و نگهبانی برای حفظ گنج های درونی، رازهای پنهان و مشاهده دور دست ها بود. همین دید اندک به او فرصت می داد که به جای آن که تحت تاثیر محرک های بیرونی قرار گیرد، تنها در رفتارش نشانه هایی از اندیشه های درونی را یافت."

 در بخشی دیگر از این کتاب لو دستان نیچه را بسیار زیبا و اشرافی می داند و خود باور دارد که این دست ها نشانه ای از روح نیچه است.

 

"فریدریش نیچه نگاهی به آثارش" - عنوان کتابی ست که لو سالومه در رابطه با نیچه می نویسد و در سال 1894 در وین منتشر می کند که به قول یاسپرس بجز چند نامه ی قبلاً چاپ شده هیچ گزارش دیگری درباره ی پیوندهای شخصی نیچه در بر ندارد. یک سال بعد الیزابت خواهر نیچه دست به کار می شود و پروژه ی نیچه را با نام "زندگی فریدریش نیچه" آغاز می کند که ده سال به دارازا می انجامد.

 

هرچند دهان او را هیچ گاه نمی شد با آن سبیل پرپشت و شانه زده دید، ولی خطوط حرکت آن بسیار مشخص و " آوای خنده اش بسیار کوتاه بود و کاملا آرام و شمرده سخن می گفت. راه رفتن او بسی متفکرانه و آرام بود و کمی شانه هایش را خم می کرد... سیمای ظاهری او در میان جماعت نشانگر فردی تنها و گریزان از مردم بود."در زمان نخستین ملاقات لو با نیچه، فیلسوف 37 ساله بود و لو به او در قالب انسانی می نگریست. در روزهای بعد نیچه برای دوستانش بخش هایی از آخرین اثر خود، دانش شادان را خواند و به این ترتیب لو با نیچه اندیشمند آشنا شد و حس کرد که از دوستی با این فیلسوف می تواند بسیار بیاموزد. مالویدا فون مایزن بوگ و پاول ره نیز اشتباه نکرده بودند و می دانستند که این دوستی دیرزمانی خواهد پایید. این سه دوست ابتدا قرار بود در وین سکونت گزینند، ولی بعد پاریس را ترجیح دادند، زیرا ایوان تورگنینف که با لو و ره آشنایی داشت، در این شهر زندگی می کرد و از دیگر سو نیز مالویدا دوستانی در پاریس داشت که فکر می کرد می توانند به لو در صورت نیاز یاری رسانند. ولی نیچه در همان دوره کوتاه اقامت در رم و سفر به دریاچه های شمال ایتالیا کاری کرد که سبب شد اندکی از صمیمیت این "دوستی سه گانه" کاسته شود، یعنی از دوست صمیمی خود ره خواست تا از لو برای او خواستگاری کند، البته نمی دانست که ره نیز پیش تر از لو خواستگاری و پاسخ منفی دریافت کرده است.سرعت فراوانی که ره و نیچه هر دو شیفته این دختر روسی شده بودند و می خواستند با او ازدواج کنند، شگفت آور است. از دیدگاه ره بی شک برخورد ساده و مهربانی و درد دل با او سبب این اندیشه شده بود. ولی نیچه به نظر می رسد که همان نخستین تعریف های ره و مایزن بوگ و فرافکنی او در باب لو در مقام شاعره و اندیشمند سبب شد که او را برای ازدواج برگزیند. همین نکته در جدایی بعدی آنان نیز بسیار موثر است. ولی شاید نیچه با این درخواست تنها، در پی آن بوده است که این شرایط را سهل و ساده تر سازد.

 

دریاچه ی اُرتا - شمال ایتالیا - نیچه به همراه لو سالومه،ره و مادر سالومه چند روزی را اینجا می گذرانند- نیچه از سالومه خواستگاری می کند.

 

لو و ره هر دو از خواستگاری نیچه ناراحت شدند و دستخوش نگرانی در باب طرح خود گردیدند. هر دو با هم فکر کردند که به چه طریقی می توانند نیچه را از تصمیم خود منصرف سازند. قرار شد که ره برای دوستش نیچه "بی علاقگی لو به هر گونه ازدواج" را شرح دهد. برای کاستن از شدت ناراحتی نیچه نیز قرار شد که دلیلی دیگر را هم مطرح کنند و گفتند اگر لو ازدواج کند، دیگر دولت روسیه مستمری به او نمی پردازد. چون نیچه نیز از نظر مادی وضع خوبی نداشت، بنابراین دیگر ازدواج ممکن نبود. هر دو با هم برای نیچه شرح دادند که پاسخ منفی به این خوستگاری به معنی قطع دوستی با او نیست. ظاهرا نیچه هم راضی شد و شادمان از این بود که چندان اسیر این تصمیم سریع و شتاب زده خود نشده است. نباید فراموش کرد که نیچه شش سال پیش نیز از بانویی به نام ماتیلده ترامپداخ خواستگاری می کند، ولی خیلی زود تصمیم خود را تغییر می دهد.

 

 ماتیلده ترامپداخ - زن هلندی جوانی که نیچه در 32 سالگی به پیشنهاد مالویدا  از او خواستگاری کرد.

 

مادر لو در این زمان هنوز امیدوار بود که دخترش را از راه سوییس و آلمان به روسیه ببرد، به همین دلیل نیز در بیست و هفتم آوریل از رم با دخترش حرکت می کند. در اصل دو دوست دیگر، یعنی ره و نیچه هم می خواستند با آن ها سفر کنند، ولی بیماری نیچه در این دوره دوباره شدت گرفت و سردرد های شدید باز شروع شد. به همین دلیل هم نیچه ناگزیر بایستی در رم می ماند و ره نیز از او نگهداری کرد.

 لو و مادرش به میلان می رسند و مدتی بعد ره و نیچه نیز به آنان می پیوندند. در همین شهر نیچه مدتی با لو به پیاده روی می رود و این زمان چنان طولانی است که باعث آزردگی مادر و ناراحتی ره شد. ولی بعدها نیچه در نامه ای چنین می نویسد: "آن وقت ها در اُرتا تصمیم گرفته بودم تا گام به گام او را با آخرین دستاوردهای فلسفه خود آشنا سازم، زیرا او را نخستین کسی می دانستم که شایسته این کار است."

 

 مونت ساکرو - ایتالیا - نیچه در اینجا فرصتی بدست می آورد پیاده روی هایی طولانی با لو داشته باشد و  قسمتهایی از آخرین کتاب خود(دانش شاد) را برای لو بخواند.همچنین احتمال دارد نیچه اولین و آخرین شیطنت خود را انجام داده باشد یعنی لو را در آغوش کشیده و بوسه ای از او گرفته باشد!

 

این نکته نشانه اهمیتی است که نیچه برای قدرت فکری لو قایل می شود. ولی لو نیز در این باره هیچ جا مطلبی نمی نگارد و به همین دلیل هم هیچ نشانه ای از این گفتگو ها در دست نیست. نیچه پس از گفتگو برای 5 روز به بازل می رود تا خانواده اوربک را ملاقات کند. آن گونه که بعدها خانم اوربک شرح می دهد: "ما از سلامتی و بهبودی حال روحی و جسمی نیچه بسیار خوشحال شدیم."

 

فرانتس اُوِربک(1905-1837) استاد دانشگاه و رفیق شفیق نیچه و همسرش آیدا - در تمامی اتفاقات از جمله ماجرای لو سالومه همواره پشتیبان نیچه بودند.

 

 

"تندیس شیر" اثر پیکرتراش مشهور دانمارکی برتل توروالدسِن واقع در باغ لووِن در لوزان سوئیس- همان باغی که در آن نیچه برای بار دوم از لو خواستگاری می کند و باز هم "نه" می شنود.

 

پانزدهم ماه مه نیچه در لوزان و در باغ لوون به دیدار لو می رود و باز هم از او خوستگاری می کند. به نظر می رسد که لو باز هم با ظرافتی بی حد و حصر به نیچه پاسخی منفی داده باشد، زیرا هیچ نشانی از کدورت در رابطه آن ها مشاهده نمی شود. بار دیگر پیاده روی ها آغاز می شود و نیچه پیوسته فلسفه خود را بیش تر شرح می دهد و از دوره هایی سخن می گوید که با واگنر زندگی فراموش نشدنی داشته است. مدت های مدیدی کنار دریاچه ساکت می نشیند و غرق در اندیشه های خود می گردد، با چوبدستی بر ساحل شنی تصویرهایی می کشد و از گذشته ها سخن می گوید و سر که بالا می کند، اشک از دیدگانش جاری می شود.نیچه در جمع دوستان خود فردی راحت و هتا گاهی هم بسیار جسور بود. به همین دلیل نیز در لوزان تصمیم گرفت تا لو و ره را به عکاسی ژول بونه ببرد و سندی از این دوستی سه نفره را فراهم آورد. لو درباره این عکس می نویسد: "پاول ره بسیار با این کار مخالف بود و پیوسته از عکس چهره خود می هراسید. ولی نیچه در ذهن خود تمامی جزییات این عکس را در نظر آورده بود، از جمله ارابه و هتا تازیانه." این چنین تصویری پدید آمد که بعدها باعث رنجش خاطر هر سه نفر شد، ولی کاملا متناسب با آن دوران بود، زیرا آن حالت دو مرد ایستاده جلوی ارابه بهترین نشانه آن است که لو موفق شده بود دو خواستگار خود را مبدل به دو دوست برای خود سازد!پس از مدتی اقامت در لوزان راه این سه دوست از هم جدا می شود، نیچه به بازل و سپس به ناومبورگ می رود، خانم سالومه با دخترش لو به زوریخ نزد خانواده برانت سفر می کند. در ان زمان خانم لو به دلیل بیماری او در فکر ادامه تحصیل دخترش نبود. پاول ره نیز در ابتدای سفر همراه آن ها می آید و سپس به اشتیبه و املاک خانواده خود می رود. لو و مادرش اواخر ماه مه به سمت شمال حرکت می کنند، ولی پیش از ان مدتی کوتاه در بازل می مانند و در آن جا خانواده اوربک لو را به توصیه نیچه دعوت می کند.مادر و دختر سپس به هامبورگ و برلین سفر می کنند. اوژن، کوچک ترین برادر لو که الکساندر او را برای یاری مادر فرستاده است، در آلمان به ملاقات آن ها می آید، ولی موفق به انجام ماموریت خود نمی شود، زیرا خواهرش مصمم است که در اروپای غربی بماند و دوره تحصیل خود را با ره بگذراند. مشاجره ها و بحث های زیادی در می گیرد و سرانجام مادر و برادر تسلیم خواست لو می شوند. بی شک اعتمادی که پاول در ذهن مادر لو ایجاد کرده است، بسیار در این تصمیم گیری  اهمیت دارد. افزون بر این، خانم ره، مادر پاول ره عنوان می کند که می خواهد لو را به فرزند خواندگی بپذیرد. از این رو مادر لو اطمینان دارد که از دخترش در اشتیبه مهربانانه مراقبت خواهد شد. در نهایت برادر لو او را به اشتیبه می برد.لو حدود یک ماه در اشتیبه می ماند و از مهربانی های خانم ره برخوردار می شود و دوستی او با پاول ره فزونی می گیرد. ولی رابطه با نیچه دستخوش تغییر می شود. نیچه می کوشد تا پیش از سفر لو به اشتیبه در برلین او را ملاقات کند، ولی اقامت لو بسیار کوتاه است و نیچه دیر می رسد و این سفر را کاری احمقانه می خواند. ولی مدتی بعد در زمان برگزاری جشن های بایروت ره و لو به ان جا سفر می کنند. خواهر نیچه الیزابت نیز می خواهد به این جشن برود. نیچه خود تا واپسین لحظه بیهوده منتظر می ماند تا واگنر او را دعوت کند. در هر حال این نخستین برخورد خانواده نیچه با لو سالومه است. نیچه در ملاقات با خواهرش الیزابت در می یابد که او "در این مدت جدایی پیشرفت فراوانی کرده است و می توان به او اعتماد کرد." از این رو ماجرای لو سالومه را برایش تعریف می کند و بر جنبه آموزگار و شاگردی خود تاکید می ورزد و این چنین الیزابت احساس اطمینان به برادر عزیز خود می کند. با برنامه نیچه همراهی می کند و در نامه ای قرار می گذارد تا در لایپزیک لو را ببیند و از آن جا با هم به بایروت سفر کنند.

 

الیزابت خواهر نیچه - در ماجرای لو سالومه نقش مخرب را ایفا می کند و از همان ابتدا دست به هر کاری میزند تا برادرش به سالومه نرسد.

این دو زن تفاوت های فراوانی با هم دارند و نخستین دیدار آن ها در بیست و چهارم ژوییه 1882 در لایپزیک انجام می گیرد. از یک سو دختری جوان، از خانواده ای اشرافی و تربیت شده در شهری اروپایی، جذاب، مصمم، خودخواه و سرشار از هوش است و از دیگر سو دختر کشیشی 36 ساله و اهل منطقه ای دورافتاده که پیوسته مادرش بر او تاثیر نهاده است و تنها امید او به زندگی یاری برادر عزیزی است که پیوسته او را گرامی می دارد.

ولی در هنگام سفر هر دو با هم رابطه خوبی دارند. هتا لو در نامه ای از بایروت به نیچه می نویسد: "خواهر تو اکنون خواهر خود من است." ولی نگرش الیزابت به لو سالومه بسیار منفی است و خیلی زود با برخی رفتارهای او مخالفت می کند.

الیزابت و لو هر دو بلیت برای اجرای دوم پارسیفال در 28 ژوییه داشتند. نیچه می دانست که لو چندان از قطعه پیانو لذت نخواهد برد و در واقع همین موضوع نیز رخ داد. خود لو در زندگینامه خود آشکارا درک ناپذیری موسیقی از دیدگاه خویش را چنین شرح می دهد: "از مهم ترین مسایل جشن های بایروت آن بود که این موسیقی برایم چندان قابل درک نبود، گویی نمی توانم آوای موسیقی را به هر نحوی هم که باشد، بشنوم." هتا لو در سال های پسین نیز بیشتر به ادبیات، تیاتر و هنر های تجسمی و معماری و پس از ان ها هم فیلم علاقه نشان می دهد و چندان در پی درک موسیقی نیست.

 

پارسیفال - مشهورترین اپرای ریشارد واگنر در سه بخش که نوشتن آن 25 سال طول کشید و نیچه آن را "اثری ناستوده" خواند!

قطعه ی پارسیفال از بخش دو با اجرای James Levine

زمان : 3 دقیقه و 22 ثانیه ، حجم : 1.41 مگابایت ، پسوند: WMA

لینک پرشین‌گیگ

لینک 4Shared

 

خیابان منتهی به سالن تئاتر و اپرای بایروت - نیچه به دعوت واگنر در مراسم افتتاح آن حضور داشت.

 

هنگام برگزاری جشن های بایروت بیش از موسیقی واگنر جماعت حاضر در آن جا برای لو جالب است. مالویدا فون مایزن بوگ نیز در بایروت است و لو را با دوستان واگنر آشنا می کند. کوریما واگنر، همسر ریشارد واگنر، نیز چندان از آشنایی با لو تاثیر نمی پذیرد و هیچ نشانه ای از این آشنایی در یادداشت های مفصل روزانه او نمی توان یافت. لو در آن جا با هاینریش فون اشتاین، آموزگار پسر واگنر، زیگفرید، آشنا می شود.

 

کوزیما واگنر(1930-1837) - همسر ریشارد واگنر - زنی که نیچه همواره او را می ستود.

 

 

هاینریش فون اشتاین(1887-1857)-استاد فلسفه‌ی دانشگاه برلین و از نزدیکان مالویدا فون‌مایزن‌بوگ و ریشارد واگنر-پس از خاتمه‌ی ماجرای لو، از طرف کوزیما واگنر مأمور منصرف کردن نیچه از انتشار نیچه علیه واگنر می‌شود اما نه تنها موفق نمی‌شود بلکه نیچه تأثیری ژرف بر فیلسوف جوان می‌گذارد.مرگ زودهنگام او در سی سالگی تأثر عمیق نیچه را به همراه داشت.

ولی مهم ترین واقعه برای لو در این سفر آشنایی با نقاش روسی پاول یوکووسکی است که دکور پارسیفال را او ترسیم کرده است. این نقاش که پدرش شاعر و نویسنده مشهور و مادرش آلمانی بود، با او بسیار دوست می شود و هتا در پوشیدن لباس و آرایش ظاهری لو به او کمک می کند. همین موضوع برای الیزابت نیچه که برداشتی کاملا متفاوت از اخلاق و رسوم اجتماعی دارد، بسیار ناراحت کننده است و باعث عصبانیت او می شود. همین اتفاق نخستین کینه را در دل الیزابت پدید می آورد و این چنین او لو را شایسته شاگردی برادرش نمی داند. این واقعه در بایروت نشان می دهد که الیزابت تا چه اندازه بر تصمیم گیری ها و عقاید نیچه تاثیر می نهاده است. نیچه این چنین در نامه ای به پیتر گاست می نویسد: "روزی پرنده ای از کنار من رد شد و من خرافاتی مانند دیگر مردم تنهایی که در گوشه ای از خیابان ایستاده اند، باورم شد که عقابی را به چشم دیده ام." این نامه که در 4 اوت 1882 نگاشته شده است، نشانگر نخستین سرخوردگی نیچه در رابطه با لو است.

 

پیتر گاست (1918-1854) - موسیقیدان و دوست نیچه -نام اصلی او  هاینریش کوزه لیتس بود و پیتر گاست نامی ست که نیچه به او داد.وی شاگرد نیچه در بازل بود اما کم‌کم ویرایش آثار نیچه را برعهده گرفت. تنها کسی بود که می‌توانست دستخط بد نیچه را بخواند."انسانی،بسیار انسانی" را بدلیل ضعف بینایی نیچه، تماماً او روی کاغذ آورد . "چنین گفت زرتشت" نخستین بار در زمان حیات نیچه به همت اوست که منتشر می‌شود و بیشترین نامه‌های نیچه پس از مادر و خواهر خطاب به اوست.

در ینا الیزابت با لو دوباره دیدار می کند. این ملاقات که در خانه پرفسور گلتسر رخ می دهد، سبب می شود که اختلافات بین این دو زن فزونی گیرد. الیزابت با صدایی بلند به تعریف از برادرش می پردازد و او را زاهد و قدیس می داند، لو در این میان با خنده سخن او را قطع و با این گفته مخالفت می کند. لو ماجرای خواستگاری نیچه از خود را بی هیچ غرض خاصی توضیح می دهد و این امر سبب می شود که الیزابت بسیار آزرده گردد. این درگیری لفظی سبب خنده های هیستریک الیزابت هم می شود. ظاهرا روز بعد دو زن با هم آشتی می کنند، ولی الیزابت تا پایان عمر به لو سالومه نفرت می ورزد.

به رغم این ناراحتی لو با خود می اندیشد که هیچ دلیلی برای خودداری از ملاقات با نیچه وجود ندارد، ولی الیزابت به هیچ روی اجازه نمی دهد که این ملاقات به تنهایی صورت گیرد. این چنین در 9 اوت 1882 این ملاقات در تاوتنبورگ انجام می پذیرد و هر دو مدتی در خانه کشیش زندگی می کنند و نیچه در خانه ای دیگر اقامت می گزیند.

 

اقامتگاه نیچه،سالومه و الیزابت در تاوتنبورگ - اوت 1882

 

نیچه که تا حدودی خود از ماجراهای خواهرش با لو خبردارد شده است، با شادی خاصی به ملاقات لو می آید. فردای آن روز الیزابت همه ماجرا را برای نیچه تعریف می کند. نیچه این موضوع را با لو مطرح می کند و این موضوع خود سبب مشاجره می گردد. لو لحنی تند در بیان نظر خود می یابد و نیچه از این موضع نیز شادمان می گردد. این درگیری ها چند بار دیگر نیز بین نیچه و لو رخ می دهد، ولی در نهایت با همدلی و مهربانی از هم جدا می شوند. این چنین لو از نزدیکی روحی و فکری خود با نیچه و احساس های مشترک سخن می گوید و عنوان می دارد که آنان سخن یکدیگر را خوب می فهمند. خود نیچه هتا گامی فراتر برمی دارد و بانوی جوان و دوست خود را "مغزی مشابه خویش" می خواند. لو نیز چنین احساسی دارد و عنوان می کند که حال  فیلسوف چنان خوب است که می تواند "ده ساعت پشت سر هم صحبت کند"

 

در تاوتنبورگ نیچه همچون یک استاد لو را در نوشتن راهنمایی می کرد - تصویر بالا، جملات کوتاهی ست از سالومه که نیچه جاهایی از آن را با دستخط خودش تصحیح کرده است.

 

تنها نکته ای که سبب ناراحتی می شود، بازگشت گاه و بی گاه بیماری نیچه است. سردردهای مزمن نیچه شدت می گیرد و باعث می شود که نیچه چنین بنگارد: "باید بخوابم، بیماری من بازگشت کرده است، زندگی را تحقیر می کنم." هتا لو نیز که هنوز هم دستخوش "تب و سرفه" می شود، گاهی مجبور است همه روز را بخوابد.

الیزابت نیچه چندان مزاحمتی ایجاد نمی کند و گاهی هم که در گفتگوهای برادرش با لو شرکت می کند، از موضوع هایی که نیچه با لو مطرح می سازد، هیچ نمی فهمد. نیچه می کوشد تا در این گفتگوها لو را با مبانی اندیشه خود و بازگشت جاودانی آشنا سازد. لو در کتاب نیچه در آثارش چنین می نویسد: " هرگر آن ساعت هایی را فراموش نخواهم کرد که نیچه برای نخستین بار مرا با رمز و رازهای اندیشه خود آشنا کرد. آوایش بسیار ارام بود و می شد احساس سرخوردگی ژرف را در آن باز شناخت."

 

بازگشت جاودانه - نیچه این تعبیر را اولین بار در بخش چهارم کتاب "دانش شاد"(یا حکمت شادان) مطرح کرد.او صریحاً از ما می پرسد آیا اگر موجودی پری وار به ما نزدیک شود و بگوید که ناچاریم تا بی نهایت همین زندگی را تکرار کنیم،آیا شاد می شویم یا یأس و ناامیدی بر ما مستولی خواهد شد؟آیا به آن موجود ناسزا خواهیم گفت یا بر او درود می فرستیم و او را ایزد می نامیم؟آرزوی نیچه این است که شخصی که با این نوید روبه رو می شود آن را با آغوش باز بپذیرد و به زندگی آری گوید.به عقیده ی او زندگی آنقدر والا و درخور زیستن است که با همه ی تلخی ها و ناکامی هایش سزاوار تکرار بی پایان است.فیلم "چشمه" ساخته ی دارن آرونوفسکی شامل صحنه هایی از وحدت شخصیت ها و رویدادها در سه دوره ی زمانی متوالی ست که جنبه ی دایره وار ایده ی بازگشت جاودانه ی نیچه را تداعی می کند.

 

 در همان سال 1882 نیچه در چهارمین بخش دانش شادان مبانی اساسی اندیشه های خود را پیش از کتاب "چنین گفت زرتشت" مطرح می سازد. لو چندان از اندیشه های نیچه تاثیر نمی پذیرد و این خلاف انتظار نیچه است. او نیچه را وا می دارد به موضوع هایی بپردازد که بیش تر مورد علاقه خود اوست، یعنی ادیان و روانشناسی.

 

استراحتگاه نیچه و سالومه در تاوتنبورگ - که با شعری از نیچه از کتاب دانش شادان مزین شده:

Für Tänzer) Glattes Eis Ein Paradies Für Den, der gut zu tanzen weiß)

(برای رقاصان) صاف ترین یخ برای کسی که رقصیدن و سُر خوردن می داند بهشت است.

 






BY امید عظیمی_OMID AZIMI

در این پست به معرفی برخی از دوستان نیچه می پردازیم

نیچه طی زندگانی خود و حتی در زمان جنون و تا هنگام مرگ دوستارانی داشت که بخشی از دوستان صمیمی آن بزرگانی بودند که در حیرت نبوغ فیلسوف من یعنی نیچه غرق بودند.

نیچه طی زندگانی خود و حتی در زمان جنون و تا هنگام مرگ دوستارانی داشت که بخشی از دوستان صمیمی آن بزرگانی بودند که در حیرت نبوغ فیلسوف من یعنی نیچه غرق بودند.

 

ریشارد واگنر (۱۸۱۳-۱۸۸۳)

 (Richard Wagner (1813-1883

آهنگ‌ساز، ‌رهبر ارکستر، نظریه‌پرداز موسیقی و مقاله‌نویس آلمانی و کارگردان تئاتر

بهترین دوست فریدریش نیچه به شمار می رفت اما مدت این دوستی برای نیچه، مانند عمق اش نبود و بیش از ده سال دوام نیاورد.او در نخستین دیدار،تأثیری ژرف بر نیچه ی جوان می گذارد که به تازگی در بیست و چهار سالگی به مقام استادی دانشگاه رسیده بود.نیچه نخستین اثرش را به او تقدیم می کند.واگنر این نابغه ی جوان را در ویلای شخصی اش به حضور می پذیرد،او را به مراسم افتتاح اپراخانه ی بایرویت که از طرف شاه لودویگ به احترام واگنر بنا نهاده شده بود دعوت می کند.موسیقی واگنر جوانی نیچه ی شوپنهاوری را تحمل پذیر می کند.نیچه در رساله ای به تمجید از واگنر و موسیقی اش می پردازد.اما این دوستی دوام چندانی نمی آورد.واگنر مغرور بود و نیچه نشانه های یک "آلمانی رایشی" را در او می دید.هر چه می گذشت نیچه بیشتر از او فاصله می گرفت.پارسیفال واگنر کار را برای نیچه تمام کرد.واگنر در نظر نیچه یک آلمانی تمام عیارشده بود،چیزی که نیچه همواره آن را تقبیح می کرد.بنابراین نیچه از واگنر برید و دو رساله علیه او نوشت.

 


اروین رُد (1845-1898)

(Erwin Rohde (1845-1898

زبان شناس-استاد دانشگاه

یکی از بزرگترین دانشمندان کلاسیک آلمان در  قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم. در هامبورگ بدنیا آمد پدرش دکتر بود.واژه شناسی را در بن و لایپزیگ خواند.در سال1872 استاد دانشگاه کیل شد.همین طور در سال 1876 استاد دانشگاه ییل و دو سال بعد در توبینگن مشغول تدریس شد و در نهایت کار خود را در هایدلبرگ به انجام رساند همین جا بود که پس از درد و رنج از زوال سلامتی اش، درگذشت.کتاب جان (1893)  او هنوز به عنوان مرجع در مورد عادات یونانی و اعتقادات مربوط به روح باقی مانده است.همچنین میخاییل باختین کتاب رُمان یونانی و اجداد خویش(1876) وی را بهترین کتاب در تاریخ رمان باستانی می داند.دوستی او با نیچه در لایپزیگ زمانی که همکلاس بودند آغاز شد که بیش از بیست سال(تا سال 1887) ادامه داشت .او بهمراه نیچه جز بهترین دانشجویان لایپزیگ بودند.پس از انتشار نخستین اثر نیچه که با واکنش منفی همکاران دانشگاهی روبرو شد او شجاعانه به هواداری از نیچه پرداخت.رابطه ی او با نیچه تا پیش از ازدواجش نزدیک و صمیمی بود.اما پس از آن رابطه و مکاتبات آن دو به طرز محسوسی کاهش یافت.رُد بعدها به نقد انسانی ،بسیار انسانی و فراسوی نیک و بد نیچه می پردازد.نیچه یکه می خورد و از او فاصله می گیرد.رُد در کتاب مشهورش جان،که در آن به بحث درباره ی وجوه مشترک خود با دیگران در ایام جوانی می پردازد،هیچ یادی از نیچه نمی کند.آخرین نامه را نیچه برای او می نویسد و در آن از تنهایی بی حد و حصرش گله می کند. وقتی نیچه ی مجنون خبر مرگ رُد را می شنود آهی می کشد و قطره اشکی آرام بر گونه اش می غلتد. امروز بیشتر شهرتِ رُد بخاطر دوستی با نیچه و مکاتباتش با وی است.
 

فرانس اُوربک (1837-1905)

(Franz Overbeck (1837-1905

استاد الهیات دانشگاه بازل

توضیح دارد...

 


هاینریش کوزه لیتس (1854-1918)

(Heinrich Köselitz (1854-1918

نویسنده و آهنگساز

توضیح دارد...

 

لو سالومه (1861-1937)

(Lou Andreas-Salomé (1861-1937  

نویسنده و روانشناس-همکار زیگموند فروید

توضیح دارد...

 


پل رِه (1849-1901)

(Paul Rée (1849-1901

نویسنده و استاد دانشگاه

 توضیح دارد...

 

مالویدا فن میسن بوگ (1816-1903)

(Malwida von Meysenbug (1816-1903

نویسنده-دوست ریشارد واگنر 

توضیح دارد...

 

هاینریش فن اشتاین (1857-1887)

(heinrich von stein (1857-1887

استاد فلسفه دانشگاه برلین-دوست ریشارد واگنر

توضیح دارد...

 


پل دوسن (1845-1919)

(Paul Deussen (1845-1919

خاور شناس و محقق زبان سانسکریت

 توضیح دارد...

 


کارل فن گرسدورف (1844-1904)

(Carl von Gersdorff (1844-1904

اشراف زاده ی پروسی

 توضیح دارد...

 


ژاکوب بورکهارت (1818-1897)

(Jacob Burckhardt (1818-1897

مورخ سوئیسی و استاد دانشگاه

توضیح دارد...

 

گئورگ براندس (1842-1927)

(Georg Brandes (1842-1927 

منتقد دانمارکی و استاد دانشگاه کپنهاگ

توضیح دارد...

 

هانس فن بلو (1830-1894)

(Hans von Bülow (1830-1894

آهنگساز-رهبر ارکستر ریشارد واگنر

توضیح دارد...

 


کوزیما واگنر (1837-1930)

(Cosima Wagner (1837-1930

دختر فرانتز لیست و زن ریشارد واگنر

توضیح دارد...

 


کارل فوکس (1838-1922)

(Carl Fuchs (1838-1922

آهنگساز و پیانیست

توضیح دارد...

 


متا فون سالیس (1855-1929)

(Meta von Salis (1855-1929

فمنیست و نخستین مورخ زن سوئیسی

توضیح دارد...

 

 

ارنست اشمایتسنر (1851-1895)

Ernst Schmeitzner (1851-1895

ناشر

 توضیح دارد...

 


فون زایدلیتس (1850-1931)

(Reinhart Freiherr von Seydlitz (1850-1931 

نقاش و مورخ هنر-دوست ریشارد واگنر

توضیح دارد...

 


کارل اشپیتلر (1845-1924)

(Carl Spitteler (1845-1924

شاعر و روزنامه نگار سوئیسی-برنده نوبل ادبیات

 

توضیح دارد...

 


آگوست استریندبرگ (1849-1912)

(August Strindberg (1849-1912

رمان و نمایش نامه نویس سوئدی

توضیح دارد...

 

آیدا اوربک (1848-1933)

(Ida overbeck(1848-1933

همسر فرانس اوربک

توضیح دارد...

 

تئودور فریچ (1852-1933)

(Theodor Fritsch (1852-1934

نویسنده و ناشر ضد یهود آلمانی

توضیح دارد...

 

کارل هیل براندت (1829-1884)

(Karl Hillebrand (1829-1884

نویسنده و مورخ-استاد دانشگاه

توضیح دارد...

 

کارل نورتس (1841-1918)

(Karl Knortz (1841-1918

نویسنده و مترجم

توضیح دارد... 

  

ماتیلده مایر (1834-1910)

(Mathilde Maier (1834-1910

دوست ریشارد واگنر

توضیح دارد...

 

کاتول مندس (1841-1909)

(Catulle Mendès (1841-1909

نویسنده و شاعر فرانسوی

توضیح دارد...


لوئیس اوت (1850-1918)

(Louise Ott (1850-1918

مقاله نویس

توضیح دارد...

 

هلن فن دراسکویتز (1856-1918)

(Helene von Druskowitz (1856-1918

فیلسوف استرالیایی و دومین زنی در تاریخ که دکترای فلسفه گرفت

توضیح دارد...


 





BY امید عظیمی_OMID AZIMI

نوشتار زیر با عنوان «خدا مرُده است» از برایان مگی،دانش آموخته ی دانشگاه آکسفورد در رشته های تاریخ،فلسفه،علوم سیاسی و اقتصاد و مربی فلسفه ی کالج های دانشگاهای آکسفورد و لندن و موفق ترین شارح فلسفه است که به قول روزنامه ی تایمز «در بیان فلسفه به زبان ساده بی همتاست».مگی در این نوشتار با نگاهی دقیق،روشن و فارغ از هرگونه تعصب،به زوایای مختلف اندیشه ی نیچه میپردازد و با صراحت و صداقت تمام،فلسفه ی نیچه را به ساده ترین شکل ممکن عرضه می کند.مگی نیچه را بخاطر تأثیر فوق العادش بر هنر ستایش می کند و به آن عنوان «فیلسوفِ هنرمند» میدهد.در انتها هم با استناد به سخنان خود نیچه،او را از تموم اتهاماتی که درباره ی ناسیونالیسم آلمانی،نازیسم و یهودی ستیزی به وی زدن مبرا اعلام میکند.

این نوشتار از کتاب "سرگذشت فلسفه" نوشته ی برایان مگی،ترجمه ی حسن کامشاد آورده شد است.

جهت دریافت فایل بصورت PDF به لینک زیر مراجعه کنید.

www.Tojih.Lxb.ir





BY امید عظیمی_OMID AZIMI

نیچه پس یادگیری زبان و معارف لاتین و یونان، در 20 سالگی دانشجوی رشته ی الهیات دانشگاه بن میشه،اما یکسال بعد تحصیل تو این رشته رو رها می کنه و 17 اوت 1865 به همراه ریچل،یکی از استاداش در دانشگاه بن،به لایپزیگ میره و واژه شناسی رو ادامه میده.در لایپزیگ،نیچه بهمراه اروین رُد(یکی از دوستای نیچه)،جزء بهترین شاگردا میشن.انتشار مقاله هایی از نیچه باعث میشه تا مقامات دانشگاه بازل(یا بال)  طی نامه ای به ریچل تقاضا کنن که اگه نیچه قبول کنه، کرسی استادی واژه شناسی دانشگاه رو بهش بدن.ریچل که توانایی و استعداد شاگرد محبوبش،نیچه رو خوب فهمیده بود،نامه ای سرشار از تعریف و تمجید از نیچه،در جواب براشون می فرسته.سرانجام نیچه در سال 1869 در بیست و چهار سالگی بدون داشتن مدرک دکترا،به عنوان جوان ترین استاد دانشگاه بازل در رشته ی واژه شناسی منصوب میشه و چند ماه بعد، باز هم با کمک ریچل،مدرک دکتراشو بدون آزمون از دانشگاه لایپزیگ میگیره.نیچه در" اینک آن انسان"، ریچل رو  تنها دانشمند نابغه ای می دونه که باعث شده حتی یک آلمانی هم دلنشین باشه.

نوشتار زیر، نامه ی ریچل در جواب درخواست دانشگاه بازله که از کتاب "نیچهیاسپرس اینجا اُورده شده.ریچل تو این نامه از خدا برای نیچه، عمر دراز میطلبه که نه تنها براُورده نمیشه بلکه نیچه بیش از یازده سال آخر عمر کوتاهشو در جنون کامل،به سر می بره!

 

متجاوز از 39 سال است که ارواح جوان متعددی زیر نظر من پرورش یافته اند.طی این مدت هرگز مرد جوانی را سراغ ندارم...که مثل این نیچه با چنین سرعت و در چنین سن کمی به پختگی رسیده باشد... .من پیش بینی می کنم که اگر او عمری دراز داشته باشد(و از خدا می خواهم که به او عمر درازی عطا کند)،سرانجام در ردیف شامخ ترین محققان آلمانیِ زبان شناسان تاریخی قرار گیرد.هم اکنون او 24 ساله است:جسماً و روحاً نیرومند،ستبر،تندرست و شجاع...است.او در اینجا در لایپزیک برای کل دنیای زبان شناسان جوان بُتی به شمار می آید.خواهید گفت که من انگار در وصف اعجوبه ای مینویسم.بله،او به راستی نیز اعجوبه ای است و در عین حال نرمخو و فروتن... .او آنچه را در ذهن دارد،به انجام خواهد رساند.

(منبع:"نیچه،درآمدی به فهم فلسفه ورزی او" اثر کارل یاسپرس-ترجمه ی سیاوش جمادی)





BY امید عظیمی_OMID AZIMI

الیزابت به خاطر نسبت خواهری که با نیچه داشت همواره یکی از نزدیکترین اشخاص به نیچه بود و حتی لحظه ی مرگ،پیشش بود اما نه تنها چنین نزدیکی و درکی با اندیشه های برادرش نداشت بلکه خیلی جاها اونا رو وارونه جلوه داد و اینجوری چهره ای ابزاری و دلخواه از نیچه به نمایش گذاشت که هنوز که هنوزه چون نقابی بر چهره ی واقعی نیچه سنگینی می کنه.نوشتار زیر از منابع مختلفی چون "نیچه-کارل یاسپرس" و  "نیچه-کاپلستن" و "نیچه-استرن" بهره گرفته و به معرفی درست الیزابت پرداخته.

خواهر فریدریش نیچه و خالق آرشیو نیچه در وایمار در سال 1896. یک نازی تمام عیار و دوست هیتلر. بسیاری او را -به جهت تحریف و جعل آثار برادرش نیچه-در سوءاستفاده ی نازی ها از چهره ی نیچه  مقصر می دانند.الیزابت در سال 1846 در روکن(همان جایی که دو سال پیش برادرش فریدریش بدنیا آمده بود)بدنیا آمد. رابطه ی او با برادرش در دوران کودکی و بزرگسالی (تا قبل از ازدواج با برنارد فورستر)نزدیک و صمیمی بود(البته بجز ماجرای لو سالومه).الیزابت در ماجرای لوسالومه(1882) تأثیر بسزایی داشت،او از سالومه خوشش نمی آمد و در واقع از او متنفر بود و مدام به برادرش گوشزد می کرد که از سالومه دست بردارد،اما نیچه از لو درخواست ازدواج کرد و سالومه دست رد به سینه ی نیچه زد،نیچه رفتارهای خواهرش را در این سرخوردگی بی تأثیر نمی دانست برای همین هم تا مدتی با او قهر بود.الیزابت علیرغم خواست مادر و برادرش، در سال 1885با برنارد فورستر ازدواج کرد (فورستر سامی ستیز بود و نیچه از سامی ستیزی نفرت داشت و آن عقیده را همواره تحقیر می کرد) و همراه او به پاراگوئه مهاجرت کرد.چهار سال پس از خودکشی شوهرش یعنی در سال 1893 بازگشت،اکنون برادرش او را درست نمی شناسد چرا که نیچه چند سالی ست که دیوانه شده.الیزابت با دیدن وضع برادرش،احساس مسئولیت می کند.او ابتدا شروع به جمع آوری یادداشت های نیچه کرد. در سال 1895 صاحب امتیاز چاپ آثار نیچه شد و زندگی نامه ی نیچه را به رشته ی تحریر درآورد  و یک سال بعد آرشیو برادرش را در وایمار تأسیس  کرد.تا زمان فوت نیچه(1900)به پرستاری از او و جمع آوری و تدوین نوشته هایش  پرداخت. یک سال پس از درگذشت نیچه ،کتاب” اراده ی معطوف به قدرت” را که شامل یادداشت های منتشر نشده ی نیچه در فاصله ی سال های 1883 تا 1888 بود به نام او منتشر کرد.در سال 1923 برای سومین بار نامزد دریافت جایزه ی نوبل ادبیات شد.در سال 1931  به مناسبت هشتاد و سومین زادروز نیچه،هدیه ای نقدی از طرف موسولینی که بسیار به نیچه علاقه داشت دریافت کرد.در فاصله ی سال های 1932 تا 1935 نیز هیلتر چندین بار در وایمار به دیدنش رفت و به او کمک مالی کرد.در روزنامه ها او را «سرآمد فرهنگ جهان» نامیدند.الیزابت در سی و یکم اکتبر 1935درگذشت و مراسم خاکسپاری، با شکوهِ تمام و در حضور هیتلر و وینفرد واگنر(همسر زیگفرید واگنر، پسر ریچارد واگنر) برگزار شد.بدون شک اگر الیزابت نبود نیچه آلوده به فاشیسم نمی شد.

 




BY امید عظیمی_OMID AZIMI

ریشارد واگنر (۱۸۱۳-۱۸۸۳) آهنگ‌ساز، ‌رهبر ارکستر، نظریه‌پرداز موسیقی و مقاله‌نویس آلمانی و کارگردان تئاتر، بهترین دوست فریدریش نیچه به شمار می رفت اما مدت این دوستی برای نیچه، مانند عمق اش نبود و بیش از ده سال دوام نیاورد!.نخستین دیدار این دو در سال 1868  در لایپزیگ،منزل براکهوس خواهر واگنر اتفاق افتاد.واگنر تأثیری ژرف بر فیلسوف جوان گذاشت.سه سال بعد نیچه نخستین اثرش به نام “زایش تراژدی” را به او تقدیم کرد.در کریسمس سال 1869  نیچه به ویلای واگنر در تریبشن رفت و همسر واگنر،کوزیما -زنی که نیچه همواره او را می ستود- را برای نخستین بار ملاقات کرد .دوستی نیچه و واگنر به سبب عقاید شوپنهاوری شان رفته رفته نزدیک تر  شد. پس از انتشار “زایش تراژدی” ، واگنر نیچه را به مراسم افتتاح تئاتر بایرویت دعوت کرد.چهار سال بعد نیچه، با چاپ“ریشارد واگنر در بایرویت” به ستایش واگنر پرداخت و چند ماه بعد واگنر او را برای تماشای اپرای “حلقه های نیبلونگ” به جشنواره ی بایرویت دعوت کرد.آغاز جدایی نیچه از واگنر درست همین جا بود.نیچه،  وضع آنجا را تاب نیاورد. برای او تجمل  و انبوه تماشاگران مرفه بورژوا ،حاکی از باززایی فرهنگ آلمان بود برای همین و بی آنکه سخنی به واگنر بگوید بایرویت را ترک کرد.چند ماه بعد واگنر در پی موفقیت اپرایش به سورنتو رفت و مشغول نوشتن اثر بعدی اش به نام“پارسیفال” شد . نیچه- که در سورنتو بود و نگارش “انسانی،بسیار انسانی”  را تازه آغاز کرده بود- به دیدارش آمد، سکوت سرد واگنر به جدایی سرعت بخشید و این دیدار را آخرین دیدار این دو ساخت. اما نقطه ی پایانی ارتباط واگنر و نیچه دو سال بعد یعنی در می 1878 اتفاق افتاد: نیچه یک نسخه از جدیدترین اثرش-انسانی، بسیار انسانی- را برای واگنر می فرستد و واگنر هم جدیدترین اثرش-پارسیفال- را برای او می فرستد با این یادداشت  اهدایی: «تقدیم به دوست عزیزم فریدریش نیچه، با تقدیم بهترین آرزوها از صمیم قلب، ریچاردواگنر، مشاور امور دینی».جمله ی آخر برای نیچه باور نکردنی بود در نظر نیچه، واگنر پارسا شده بود.اپرای اهدایی واگنر -پارسیفال-  نیز، در ستایش مسیحیت، شفقت، عشق عارفانه و دنیای نجات یافته به وسیله ی یک دیوانه ی محض،دیوانه به صورت مسیح بود.نیچه نتوانست تحمل کند که واگنر به مسیحیت ارزش اخلاقی و زیبایی بدهد و نقایص فلسفی آن را درنظر نیاورد. بنابر این نیچه بی آن که سخنی بگوید از واگنر دور شد و پس از آن دیگر با وی سخن نگفت و بعد ها دو رساله علیه او نوشت:”قضیه ی واگنر” و “نیچه علیه واگنر”.اما هرگز از معاشرت با  واگنر ابراز تأسف نکرد و همواره او را در نبوغ، نادره ی زمانه می دانست.نیچه با گفته های مستقیم و غیرمستقیم درباره ی واگنر،  هیچگاه خاطره ی«این دوستی آسمانی» را فراموش نکرد.حتی در یکی از لحظات روشن جنون پایان عمر خویش، هنگامی که تصویری از واگنر دید،به نرمی گفت:« من او را زیاد دوست می دارم».





BY امید عظیمی_OMID AZIMI
LAST POSTs

صفحه قبل 1 صفحه بعد

OMID ARCHIVE
OMID DAILY LINKs
www.TOJIH.Lxb.ir